پاکت :: Packat



امروز در پاکت می نویسم:

ساعت بی صدا ۳ نیمه شب را مخابره می کند .

سردرد خفیفی همراه امشبم شده .

حال من خوب است اما، ترس تردید آذر، جگرم را کمی به خاک و 

خون کشیده و بغضی به گلوی خشکم رانده که درد دارد .

آذرم خواهان دارد و دردش را فقط مردی می فهمد که آذرش برای

او تمام ماه ها، تمام فصل ها و تمام سال هاست . 

اما اختیاری نیست، فقط باید جنگید .

آذر، تو بنویس عشق، بخوان نبرد .

زاویه‌ی دلخوش کننده این موضوع آن است که انگیزه ام را 

می برد و می برد در رده های بالاتر، تقریبا در صدر!

گواه خاطره ای دارم:

سال ۸۶ به خواسته مربی با اضطراب زیاد راهی مسابقات استانی

شدیم، خلاصه تر از خلاصه بگویم که ۵ مبارزه مرا به فینال وزن 

خودم راهی کرد . فینال اما، حریف قَدَر بود .

۲ راند را باختم، بازی در راند آخر حتی اگر با برد هم برایم همراه بود، سودی نداشت، قافله را باخته بودم .

حس نامیدی بسیاری راهی رگ هایم شد .

شروع راند سوم، فایت!

با حمله حریف ضربه سختی به بینی من وارد شد،

تقریبا ۳-۴ثانیه بیهوش شدم . تا به خود آمدم شنیدم که پزشک 

مسابقات، بالای سرم به اوس جواد شعبانی می گفت: "مربی، 

بینی این پسر شکسته انصراف بدید"

اشکم سرازیر شد .

۱۰ ساله بودم، نونهال و نو احوال

به اوس جواد شعبانی گفتم: "میزنمششش"

دو پاره پنبه، بینی مرا کِپ کرد! محافظ دندان هم نفس کشیدن از

دهان را مکافاتی ساخته بود که دیدن داشت!

به هرحال با لج بازی من "فایت" داور توسط سالن شنیده شد .

بغض، خون، اشک، حرص، نامیدی، درد و بی هوایی انگیزه ای 

برایم ساخت بی نهایت .

چشمانم به لطف بغض، تار بود و سویی نداشت .

تمامِ زورم را جمع کردم، و فقط یک ثانیه بعد از مجوز داور حریف

را ناک اوت کردم! هر دو راند او سوخت و من با بینی شکسته به

بالای سن رفتم و با چکیدن قطره خون روی لوح تقدیر مسابقات، 

پیروز نبردِ خود شدم .

۱۲ سال پیش در اوج خون و اشک پیروز شدم .

باقی نبرد های هرچند سخت را هم می توانم به آزاد راه پیروزی 

بکشانم .

آذر، جنگیدن برای تو خواسته نیست، 

یک شرع است، 

یک اصول 

و یک دین! 

ساعت از ۳ عبور کرد، خستگی مشغول بلعیدن چشمانم شده .

نقطه ای در پایان یادداشت خود میگذارم.


"امیرمحمدحسینی"


امروز در پاکت می نویسم: 

از آنجا که گرانی بی حد و وصف دامان مملکت ما را نخ کش کرده، تصمیم گرفتم در همین دوران دانشجویی

با کمی خلاقیت و خوش فکری، و البته کمی موقت از راه دیگری هم کسب درآمد کنم، " آموزش رانندگی"!

البته شاید منظر کلام، کمی عجیب باشد؛ اما در هر صورت بد نیست! که خوب هم هست! 

همین که می توانم از حداقل ترین استعدادم نصیبی عاید خود کنم جای شکر را همچنان باقی می گذارد!

اگر چه هنوز اوضاع در باب رضایتِ قطع نیست ولی در هر صورت دو کارآموز جذب شده، از نحوه ی آموزشم 

کمال رضایت را دارند. خوشحالم که با حوصله بودنم، 

آن هم در حد و اندازه های حضرت عیوب خریدارانی هر چند خرد، اما دارد :)

چهارشنبه و پنج شنبه این هفته را به دانشگاه، آموزش رانندگی 

و دیدار مادربررگ و پدربزرگم در باغ بهشت اختصاص دادم.

آذرم اما، با صبوری تا عصر جمعه منتظر دیدار شیرین مان زیر باران زیبای بهاری ماند .

مثل همیشه زیبا، آراسته و خندان سوار ماشین شد .

ذوق بی نهایتش از دیدار، چنان حال دلم را توان می بخشد که جای تعریف ندارد! 

خصوصی است! اصلا حس ناب گفتن و نوشتن ندارد!

مقصد، سد زیبای شهناز (اکباتان) بود؛ شلوغی مسیر را پیش بینی کرده بودیم. سدِ بزرگِ شهر همیشه یکی از 

مقاصد همشهریان مان برای گذرانِ وقت در تعطیلات بوده و هست. 

کمی آنطرف تر از خود سد، ساحلی ساختگی پذیرای خلوت مان شده!پاتوقی که خاطره ها ثبت خواهد کرد . 

رفتیم و نشستیم، زیر باران، گفتیم و خندیدیم؛ آن هم بلند بلند .

رها و فارغ از تمام غوغاهای جهان؛ حتی ساعتی خرد کنارش بودن را هم به هر چیزی برتری میدهم .

چنانی که عصر دلگیر جمعه را با حضورش، برایم آرام ترین ساعت سال می کند .

حس ناب است و بگذارید نگویم! 

امشب با عمویم صحبتی طولانی برای هدفی طولانی داشتم؛ امیدوارم به آخر برسد؛ هم او بشود آن که باید، و هم من .

چرا که نیت خیر است .

ساعتی مانده به اذان صبح، روزه گرفتن می چسبد این روزها . 

این روزها که کمی تلخ است، اما بانوی پاییزیِ من طعمی به همین تلخی زده که شیرین شده به کام دلم .

تلخی و شیرینی زندگیِ این روزهایم، صحنه ای پارادوکسیکال از تئاتری به نام تقدیر و تلاش است .

تلاش با من است و تقدیرم با خدایم . امیدوارم تقدیرم بشود خواسته ام .

وقت فکر کردن است، نقطه ای میگذارم از جنس تفکر، برای بریدن عرایضم .


 "امیرمحمدحسینی"




امروز در پاکت می نویسم:

میخواهم به اتفاقات خوبِ نیفتاده، اعتماد کنم؛

به رسیدن ها، گرفتن ها، به دل ها .

دست یار و لبخندش، آرامش و ثبات دلش، دلم .

و ایمان داشته باشم که یکی از همین روزها، 

این اتفاقات، خواهند افتاد .

درست لا به لای دغدغه هایی که از 

سرو کولِ روزمرگی هایم بالا می روند،

در دل نگرانی هایی که حوالیِ باورهای من، 

جا خوش کرده اند .

و در اعماقِ خستگی های مفرط و تکراری ام .

درست در اعماق خستگی های مفرط و تکراری ام .

اتفاقات خوب، خواهند افتاد .

و من دوباره شبیه کودکی‌هایم، لبخند خواهم زد .

و سپس جان خواهم داد .

و رها خواهم شد، از تمامِ اجبارهای تکراری، 

احساس های پنهانی .‌

و میسوزم همچو تکه برگی از زمانِ پاییز، 

زیر خاکستری خاموش، مملو از آتشی محدود .

و من امید دارم به فردایی که نیست و هیچ .


"امیرمحمدحسینی"


امروز در پاکت می نویسم:

چند روزی می شود که بارِ یک گلایه ی عاشقانه، قوسی به دوشم زده و خم به افکارم داده .

"ننوشتن" علتی که آذر، برایش سخن از نقد به میان آورده و حق دارد .

این روزها هر ثانیه و ساعتی را محترم می شمارم که سخت کار کنم .

هدفی دارم . تلاشی می خواهد به قیمت غرور و جان .

اهل فراموشی نیستم . اما به هرحال کمبود وقت اثری این چنین دارد .

روزهای کمی از بغض آزادانه ی آذرم میگذرد . 

بغضی که مرا مسئول تر کرد، نه یک چندان و چند چندان . بلکه صدها برابر بیشتر 

دوست داشتنِ تمام و کمال، چیز عجیبی نیست اما حالا این اتفاق برایم ملموس است .

آذر صبور و صبور تر شده . حالا مثل اوایل عجله نمی کند، فنجانی چای می آورد،

لبخندی میزند و شعری می گوید: دوستت دارم .!

ترس، تمام چیزی بود که آزارش میداد . حالا اما، آن بغض، شجاعتی به قامتِ اوج به او داده .

اصرار به ثبت ادامه ی اسرار نیست! فقط همین جمله . هر دو پرکشیدیم .

حالا ظاهرا در نقطه ی خطرناکی به نام اوج ایستاده ایم . باید بنشینیم .

و از حسِ " بالاترین " لذت ببریم .

نه بالاتری وجود دارد و نه سقوط غیرممکن است .

حالا فقط باید مراقبت کرد . همین اتفاق را باید، با نهایت نفس حفظ کرد .

مسئولیت دشواریست . و ما دشوار پسند!

از این بحث که بگذریم، دلتنگی چقدر ملال انگیز است .

سفر کوتاهی که آذر به پایتخت داشته تا بدین جا فقط یک غروب را گذرانده!

اما همین یک غروب مرا به دیوار ستوه کوبانده .

دوری مسیر اما نزدیکترم می کند . 

دیدار و صحبت که کم می شود جایش را فکر، فکر و فکر پر می کند .

هر بار که در خاطرم می آید، لبخندی از سر اطمینان و شوق اجازه ی خودنمایی از دلم می گیرد .

امشب از باب تنهایی، پشت بام منزل پدری را کافه ای خلوت و دنج فرض کردم .

طبق معمول تلفن همراه،لیوانی لبریز از چای و یک شاخه نبات همراه خودم بردم .

هوای امشب دل انگیز بود . افکار دل انگیزتر .

بادی ملایم هم، دست نوازش به موهای نامرتب این روزهایم می کشید .

خلاصه همه چیز در کنار ماه و ترانه ی "همدم" استاد معین خوب و مقبول بود .

اوضاع بر وفق مراد . البته که دغدغه ها، مشکلات، شکست ها و ترس ها هم،

چشم غره ای به من می رفتند؛ اما به هر حال می کوشم در همه حال خوب باشم؛

خوب باشم که آذرم خوب باشد . خوب باشم که بتوانم حال دلش را خوب نگه دارم .

به او مدیونم . یک دنیای پر از آرامش و عشق بدهکارش شده ام .

به خواسته ی دل، چشمی بر چشم گذاشتم و رویا پردازی را به خط شروع رساندم .

ناگهان صدای دلنشین خواهرم حکم پایانِ یک تصوّر را داد .

با لحنی خواهرانه گفت: "باز به کجا سفر کردی داداشِ متفکر؟! اصلا پیدات نیست ها"

زیر لب گفتم: "من چنان غرق شده ام در او/ که پیدا شدنم ممکن نیست" .

دهانی کج کرد و خنده کنان رفت .

به گمانم حدِ جنونم را که دید، ترسید و از صحنه گریخت

به اتاقم برگشتم، سراغ کاکتوس ها را گرفتم . بله منتظر بودند .

پشت پنجره لشکری از کاکتوس های خوش باطن به صف شده بودند، منتظر بودند که

بنا بر عادت همیشگی، لب به محبت باز کنم و قربان صدقه ی روی زیبایشان بروم .!

این کاکتوس ها زیادی می فهمند .

مثلا، من از آذرم می نویسم و نمی دانم چرا گلدانهای اتاقم عاشق می شوند .

بعد از نوازش آخرین کاکتوس، ابهت قاب پنجره ی اتاق، مرا دلگیر کرد .

هر چه چشم انداختم، جز آجر منزل همسایه ندیدم .

یاد شاعری افتادم که میگفت:

پشت هر پنجره باشم نظرم خیره به توست/ در نگاهم تو فقط منظره ی دلخواهی 

بگذریم . جنون را به قلم نشاندن نه که بد باشد اما، حکمی از دید منطق دارد به نام "اراجیف" .!

برای همین است که بارها می گویمش: تو نگاهت شعریست که نباید نوشت/ باید هر ثانیه آن را بوسید .

برای چندمین بار، بگذریم . 

کمی ناراحت از اوضاع پیش آمده هستم، ثبتش زیبا نیست . فقط عنوان نویسی می کنم: "آینه ای که شکست"

این روزها قدر دنیا را نمی دانیم، مردمانی کم وفا و کم شناس شده ایم .

دلخوری ها زیاد است .

گاهی فقط از خدا درمان این جامعه را می خواهم .

به پایان برسان، ما خسته ایم از اینگونه بودن .

نزدیک طلوع است . کمی استراحت نیاز دارم تا صبح روز کاری را با انرژی بسازم .

پس نقطه ای می گذارم که شود ختمِ کلام امشبم .

 

"امیرمحمدحسینی"


امروز در پاکت می نویسم:

اندکی از تو، بسیاریست از همه چیز .!

به نظر یک ماه و چندیست که پاکت رنگ کلماتم را ندیده؛ به هر حال امتحانات پایان ترم، 

پروژه ها و مشغله های کاری به قدری در خردادِ پرحادثه‎ی همیشه معروف درهم می رود

که انگار آخرِ زمین و زمان است، مادامی که می دویم از کارها عقب مانده ایم و 

فراز و نشیب های پر استرسی در این ماه دامن گیر می شود . خلاصه که ماهِ خرداد

قیامت دانش آموختگان است . نتیجه اعمال و فلان و بهمان ها .

خرداد را همه می شناسند و میلی برای توصیف خستگی هایش نیست .

یک ماه فرصت زیادیست برای افتادن اتفاقات چیز و ناچیز .

کم نبوده اما، باید مهم ترین رخداد را، 

قصه‎ی محکم تر شدن عهدِ آذر و دلداده اش، قلمداد کرد .

شانزدهم تیرماه بود، روزِ تحویلِ پروژه ای هیجان انگیز . طراحیِ پاویون ایران، در نمایشگاه اکسپوی 2020دبی!

پس از اتمام ژوژمان، نزد فروشنده رفتم و حلقه های عهد ابدیِ نشان شده را تحویل گرفتم . 

درست راس ساعت 12:30 .

خنده های فروشنده و ذوق عجیبش از این عهد، خستگیِ 33ساعت بی خوابیِ مستمر را کمی کمرنگ کرد .

دعای عاقبت بخیر شدنمان از زبان پیرزنِ حاضر در مغازه هم که حسابی به دلم نشست .

لبخندی خسته اما پر از ذوق و خوشبختی تا رسیدنم به منزل، گوشه لب هایم منزل کرده بود .

روزها گذشت . آذر مشغول مراسم عروسی اقوام بود و در نهایت دیدار کمی به طول انجامید .

گرچند برنامه کمی خام و بی سناریو بود،

اما تقدیم حلقه های عهدمان به آذر آن هم زانو زده و لبخند ن چنان حال خوشی داشت 

که "حافظا شوق ندیدی، گر به اصراری که دیدی، قامت ما حافظا، هرگز ندیدی " (اغماء)

آخرش هم همراه شد با ذوق بی وصف آذر و آغوشی از فرط خوشی .

قصه پایانی ندارد، اما می گذارم نقطه ای بر حرمتِ عهدمان .


"امیرمحمدحسینی"


امروز در پاکت می نویسم:

این روزها به نظر هرچه می نویسم از آذر است! اتفاقات و روزمره ها بسیار است اما،

هیچ کدام انگار ارزشی به قامت ماهِ زیبای آسمانم را ندارند .

سنگ،کاغذ،قیچی! این بازی را به بهانه ی عاشقی کردن ساخته اند، صدایش را هم در نمی آورند!

قانون بازی ساده است .

وقتی می بازی دلبرت با خنده و ذوق، با کمی تردید، ضربه ی آسوده ای به صورتت می زند!

و آن لحظه که بُردی، بوسه ای روانه پیشانی اش میکنی .

خاطرات پارک لاله جین و آرامشِ سد شهناز آنقدر ناب است که فقط در حد "عنوان" ثبت می شود در این پاکت .

بنابراین نقطه! معتقدم راز را نباید فاش کرد . خصوصا دونفره هایش را .

کمی طفره بروم!

فردا حلول ماه شوال است و روز عیدِ فطر، اولین نوعید مادربزرگم، مبارکش باد .

تلخ و شیرین حدود دو ماه گذشت .

کمی نگران حوادثِ آخر خردادم . همان اضطرابِ معروف این ماه، که همه ی ما دچارش می شویم .

و کمی بی حوصله و کلافه . امان از درد گردن!

تمامش همین شد، قلمِ امروزم .


"امیرمحمدحسینی"



امروز در پاکت می نویسم:

قانون نیست که هر روزِ خدا خوب شود!

ایده آلی در این دنیا وجود ندارد؛ فقط حداقل و حداکثرها هستند،

که به زندگی ما کم و کیف می بخشند.

همان نظریه نسبیت انیشتین در فیزیک دنیوی!

نه اتفاقی صد درصد خوب است و نه مطلقا بد .

رد یا پذیرش این موضوع روی قلمِ نقادانه امشبم نیست .

نه فایده ای دارد، آوردنِ دلیلی برای اثبات آن،

نه میتوان منفعتی از رد آن برد؛ 

واقعیتی است که حاکم شده و اعتراض به آن در دادگاه این دنیا جوابی جز "اعتراض وارد نیست" ندارد.

به تجربه، بارها دیده و چشیده ام که اگر جامِ شرابِ ایده آلی را بچشیم؛ 

سخت مست خیالات و توهمات کمال گرایانه ای می شویم که،

راهی جز انحطاط و سردرگمی و البته کمی پیش روی در فساد فکری(!) برایمان نمی ماند.

بگذریم .

فراموش کردم که چه در ذهن داشتم . 

انسان هر چه باشد بهتر است، خودش باشد.

نقطه بر خط خطی های فکریِ امشبم می گذارم، صحبت هایم کاملا ناتمام ماند، 

این یادداشت به سرانجام نرسید، به قول معروف صحبت هایم فراموش شد،

تلخ بود و تلخ کامی را باید زود از یاد برد .


"امیرمحمدحسینی"



امشب در پاکت می نویسم:

سه روزی از پایان طراحی بیمارستان کوچک شهر می گذرد، حال کمی خسته و دلتنگم .

9360 متر طراحی، واقعا رمق هر معماری را می کُشد .

دلتنگم از ندیدن یارِ شیرینم . به شدت، به شدت و به شدت .

ناراحتم؛ از اتفاقات عجیب و غریب اخیر جهان، از شهادت سردار عزیز و بزرگی چون قاسم سلیمانی

تا سقوط هواپیمای حامل نخبگان ایرانی .

از طرفی مشکلات اقتصادی شدید و نبود ارتباطات سالم با جهان، عمیقا مردم به را به سختی کشانده

حالاهم که خبر از شیوع بیماری عجیب کرونا در جهان به گوش می رسد .

سوال اینجاست که آیا شمارش مع خداوند برای اتمام وضعیت جهان و آغاز ظهور،شروع شده؟!

باید کم کم برای طراحی ویلای جذاب یزد آماده شوم و ذهنم را از آشفتگی ها و خستگی های چند روز اخیر پاک کنم .

صحبت کوتاه و نقطه سرِ خط .

 

"امیرمحمدحسینی"

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

عمل صالح اطلاعات عمومی خرید بیمه عمر دانستنی های علمی آموزشی خبری تفریحی نوشته های فراتر از شفق تنهاترین پسر دنیا تولید و فروش عسل طبیعی پایگاه خبری خبریفا تعمیر تلویزیون در محل شما