امروز در پاکت می نویسم:

چند روزی می شود که بارِ یک گلایه ی عاشقانه، قوسی به دوشم زده و خم به افکارم داده .

"ننوشتن" علتی که آذر، برایش سخن از نقد به میان آورده و حق دارد .

این روزها هر ثانیه و ساعتی را محترم می شمارم که سخت کار کنم .

هدفی دارم . تلاشی می خواهد به قیمت غرور و جان .

اهل فراموشی نیستم . اما به هرحال کمبود وقت اثری این چنین دارد .

روزهای کمی از بغض آزادانه ی آذرم میگذرد . 

بغضی که مرا مسئول تر کرد، نه یک چندان و چند چندان . بلکه صدها برابر بیشتر 

دوست داشتنِ تمام و کمال، چیز عجیبی نیست اما حالا این اتفاق برایم ملموس است .

آذر صبور و صبور تر شده . حالا مثل اوایل عجله نمی کند، فنجانی چای می آورد،

لبخندی میزند و شعری می گوید: دوستت دارم .!

ترس، تمام چیزی بود که آزارش میداد . حالا اما، آن بغض، شجاعتی به قامتِ اوج به او داده .

اصرار به ثبت ادامه ی اسرار نیست! فقط همین جمله . هر دو پرکشیدیم .

حالا ظاهرا در نقطه ی خطرناکی به نام اوج ایستاده ایم . باید بنشینیم .

و از حسِ " بالاترین " لذت ببریم .

نه بالاتری وجود دارد و نه سقوط غیرممکن است .

حالا فقط باید مراقبت کرد . همین اتفاق را باید، با نهایت نفس حفظ کرد .

مسئولیت دشواریست . و ما دشوار پسند!

از این بحث که بگذریم، دلتنگی چقدر ملال انگیز است .

سفر کوتاهی که آذر به پایتخت داشته تا بدین جا فقط یک غروب را گذرانده!

اما همین یک غروب مرا به دیوار ستوه کوبانده .

دوری مسیر اما نزدیکترم می کند . 

دیدار و صحبت که کم می شود جایش را فکر، فکر و فکر پر می کند .

هر بار که در خاطرم می آید، لبخندی از سر اطمینان و شوق اجازه ی خودنمایی از دلم می گیرد .

امشب از باب تنهایی، پشت بام منزل پدری را کافه ای خلوت و دنج فرض کردم .

طبق معمول تلفن همراه،لیوانی لبریز از چای و یک شاخه نبات همراه خودم بردم .

هوای امشب دل انگیز بود . افکار دل انگیزتر .

بادی ملایم هم، دست نوازش به موهای نامرتب این روزهایم می کشید .

خلاصه همه چیز در کنار ماه و ترانه ی "همدم" استاد معین خوب و مقبول بود .

اوضاع بر وفق مراد . البته که دغدغه ها، مشکلات، شکست ها و ترس ها هم،

چشم غره ای به من می رفتند؛ اما به هر حال می کوشم در همه حال خوب باشم؛

خوب باشم که آذرم خوب باشد . خوب باشم که بتوانم حال دلش را خوب نگه دارم .

به او مدیونم . یک دنیای پر از آرامش و عشق بدهکارش شده ام .

به خواسته ی دل، چشمی بر چشم گذاشتم و رویا پردازی را به خط شروع رساندم .

ناگهان صدای دلنشین خواهرم حکم پایانِ یک تصوّر را داد .

با لحنی خواهرانه گفت: "باز به کجا سفر کردی داداشِ متفکر؟! اصلا پیدات نیست ها"

زیر لب گفتم: "من چنان غرق شده ام در او/ که پیدا شدنم ممکن نیست" .

دهانی کج کرد و خنده کنان رفت .

به گمانم حدِ جنونم را که دید، ترسید و از صحنه گریخت

به اتاقم برگشتم، سراغ کاکتوس ها را گرفتم . بله منتظر بودند .

پشت پنجره لشکری از کاکتوس های خوش باطن به صف شده بودند، منتظر بودند که

بنا بر عادت همیشگی، لب به محبت باز کنم و قربان صدقه ی روی زیبایشان بروم .!

این کاکتوس ها زیادی می فهمند .

مثلا، من از آذرم می نویسم و نمی دانم چرا گلدانهای اتاقم عاشق می شوند .

بعد از نوازش آخرین کاکتوس، ابهت قاب پنجره ی اتاق، مرا دلگیر کرد .

هر چه چشم انداختم، جز آجر منزل همسایه ندیدم .

یاد شاعری افتادم که میگفت:

پشت هر پنجره باشم نظرم خیره به توست/ در نگاهم تو فقط منظره ی دلخواهی 

بگذریم . جنون را به قلم نشاندن نه که بد باشد اما، حکمی از دید منطق دارد به نام "اراجیف" .!

برای همین است که بارها می گویمش: تو نگاهت شعریست که نباید نوشت/ باید هر ثانیه آن را بوسید .

برای چندمین بار، بگذریم . 

کمی ناراحت از اوضاع پیش آمده هستم، ثبتش زیبا نیست . فقط عنوان نویسی می کنم: "آینه ای که شکست"

این روزها قدر دنیا را نمی دانیم، مردمانی کم وفا و کم شناس شده ایم .

دلخوری ها زیاد است .

گاهی فقط از خدا درمان این جامعه را می خواهم .

به پایان برسان، ما خسته ایم از اینگونه بودن .

نزدیک طلوع است . کمی استراحت نیاز دارم تا صبح روز کاری را با انرژی بسازم .

پس نقطه ای می گذارم که شود ختمِ کلام امشبم .

 

"امیرمحمدحسینی"


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش عطرسازی برای تو فصل شیدایی رویاى خیس نگارین دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. گلبرگ یاس بازی آهنگ فیلم اخبار بازیگران مدل لباس محمود رضا ولی خانی Lucy pimpim